Quantcast
Channel: elin gucu selin gucu
Viewing all 23 articles
Browse latest View live

نفوذ کرد ها از غرب زاگرس به شرق زاگرس و تصرف مهاباد

$
0
0

چگونگی نفوذ کردها که  بومی غرب زاگرس و شمال عراق بودند به داخل آذربایجان و تصرف مهاباد و قتل عام صدها هزار ترک آذربایجانی:
منتخبی از :
صورت خسارات وارده در واقعۀ خونین یورش شیخ عبیدالله کُرد به مراغه و سرحدات آذربایجان در دورۀ قاجار/ یوسف بیگ باباپور
 
شیخ عبیدالله، پسر شیخ طه است که پدر و پسر، هر دو از مرشدین دراویش نقشبندیه بوده و در میان قبایل کُرد، نفوذ عجیبی داشته‌اند.
در دورۀ قاجار، اکراد دو کشور ایران و عثمانی، شیخ عبیدالله را ملهم از جانب خداوند دانسته و اوامر وی را بدون چون و چرا اجرا می‌کردند و همه ساله عدة زیادی پای پیاده از مسافت‌های دور به زیارت وی می‌رفتند.
در عصر سلطنت محمدشاه قاجار، شیخ طه به جهات عدیده مورد توجه و عنایت شاه ایران گردید. محمدشاه که از ارادتمندان شیخ طه بود، هرساله هدایا و تحف بسیاری به خدمتش می‌فرستاد و همچنین برای تأمین مخارج خانقاه وی، چندین قریه را به عنوان تیول به او داده بود[1]
مورخین، ظاهر قضیه را تمایلات صوفی‌منشانۀ شاه قاجار می‌دانند، ولی در باطن، منظور شاه از این انعامات جلب رضامندی شیخ طه و اتباع وی و امکان استفاده از نیروی تدافعی اکراد در مقابل عثمانی‌ها بود؛ زیرا عثمانی‌ها نسبت به مناطق غربی ایران در آن موقع نظر سوء داشتند و با وجود اینکه در چند سال گذشته دو شهر مهم سلیمانیه و شهرزور که همیشه جزو خاک ایران محسوب می‌شد، به عثمانی‌ها واگذار گردیده بود، آنان همیشه چشم طمع به قسمت‌های مغرب ایران دوخته بودند. اکراد آن منطقه می‌توانستند در صورت بروز اختلاف در مقابل نیروهای عثمانی مقاومت نمایند.) لازم به ذکر است محمد شاه قاجار دختر شیخ طه یعنی خدیجه چهریقی را به زنی گرفته بود و با واگذار کردن چند روستا از جمله اشنویه به شیخ طه و شیخ عبیدالله ، پای کردها را به آذربایجان باز کرده بود.خدایی)
شیخ عبیدالله بن شیخ طه نهری، به سال 1247 هـ.ق در «نهری»( داخل ترکیه امروزی) متولّد شد و همانجا رشد کرد و مانند پدر در سلک خلفای نقشبندیه درآمد. شیخ عبیدالله در خاک سرمدی ایران و عثمانی و قریه‌ای موسوم به نوچه یا نهری سکونت داشت و از طرف هر دو دولت ایران و عثمانی تقویت می‌شد و به خاک هر دو کشور رفت و آمد می‌نمود. وی در جنگ‌های بین عثمانی و روس به نام مذهب، به نفع عثمانی‌ها وارد جنگ شد و به کمک پسرانش و دیگر شیوخ کُرد، در بایزید، روس‌ها را شکست داد؛ از این جهت در نزد عثمانی‌ها مقامی داشت و در همین جنگ بود که دولت عثمانی جهت مقابله با روس‌ها مقداری اسلحه بین اتباع وی توزیع نمود. وجود همین اسلحه‌ها نیز یکی از علّت‌های سرکشی و طغیان شیخ گردید[2](اسلحه هنری مارتین اولین تفنگی گلوله زنی ساخت دست بشر هست که در سال 1871 میلادی یعنی نه سال قبل از حملات وحشیانه کردها به سویوق بولاق یا مهاباد امروزی در کشور انگلیس ساخته شد و توسط انگلیسی ها ونه عثمانی ها در اختیار کردها قرار گرفت. از آنجا که صهیونیزم ، تجربه های موفق تاریخی را تکرار می کند هیچ بعید نیست که امروز و یا در آینده نیز برای سرکوبی ترک ها و اعراب ، جدید ترین سلاح های خود را در اختیار کردها قرار دهد.خدایی)
از آنجا که وی سر پُرشور و شری داشت و سودای ریاست و حتی خیال سلطنت بر ایران را در سر می‌پروراند، وجود مقداری تسلیحات و امکانات نظامی، موجبات طغیان وی را تسهیل و تسریع می‌نمود؛ لذا بر آن شد با مقدار اسلحه و مهارت به دست آمده، کُردها را متّحد ساخته و تحت یک لوا درآورد. به همین جهت با همراهی پسرش عبدالقادر و به پشتیبانی حمزه آقای منگور ـ که از رؤسای ساوجبلاغ مکری بود ـ در سال 1297 هـ.ق دست به قیام زد.
ظهور شیخ عبیدالله در مقام شخصیتی برجسته، نشان‌دهندۀ آگاهی بیشتر کُردها در عرصۀ ملی‌گرایی است. البته بیشتر نیز احساس همبستگی اجتماعی در میان کُردها موجود بود؛ امّا اظهارات صریح شیخ عبیدالله که می‌گفت در نظر دارد کردستانی مستقل تأسیس کند، حکومتش را از حکومت اسلاف وی یعنی کسانی چون امیربدرخان بیگ بوتان که از دهۀ 1820 تا دهۀ 1840 بر مناطقی بیش و کم به همان وسعت در جنوب شرق ترکیه و شمال شرق عراق فرمان می‌راند و همین نواحی بعدها جزو مناطق زیر حکم شیخ قرار گرفت، متمایز می‌کرد.(بی هیچ شک و تردید و طبق سندهای بسیار بدیرخان و نوادگانش کرد نبوده و از یهودیان مخفی نفوذی در داخل کردها هستند و همه کسانی که به نوعی دست به قلم دارند ، همگی بدیر خانلوها را یهودی می دانند و نه کرد... این بدیر خانلوها همان ها هستند که دو برادر از طایفه بدیرخانی دو حزب دشمن هم در عثمانی تشکیل می دهند ... یکی از حزب ها ناسیونالیسم کرد و حزب دوم ناسیونالیسم ترک را تبلیغ و شعله ور می کرده است و هدف بدیرخانلوهای یهود ایجاد جنگ و دشمنی بین کرد و ترک بوده است. خدایی)
عبیدالله، «شیخ» بود و این عنوانی است که بر وظایف وی در مقام رهبری طریقت نقشبندی دلالت می‌کند. عبیدالله در مقام شیخی، حتی در مناطقی هم که تحت فرمان رؤسای قبایل بودند، اعمال نفوذ می‌کرد. وضع و موقع عبیدالله در مقام یک شیخ به وی امکان می‌داد عبارات و الفاظ مذهبی سرشار از مظاهر و رموز و مواعید مسیحایی را در مقاصد ملی بگنجاند.
مهم‌ترین قصد و هدف وی از قیام، تأسیس کردن کردستانی مستقل بود. شیخ عبیدالله در ژوئیه 1880 این نامه را به کلیتن، نایب کنسول انگلیس، در باش‌قلعه نوشت: «مردم کرد ملّتی است جدا. مذهبشان فرق دارد، و قوانین و رسومشان جدا است ... [این ملت] در میان همة ملت‌ها به موذی‌گری و فساد شهره‌اند... رؤسا و حکّام کردستان، چه اتباع عثمانی، چه اتباع ایرانی و چه ساکنان کردستان (مسیحیان)، همه متفق‌الرأی‌اند بر اینکه این دو حکومت دیگر نمی‌توانند کار را به این شیوه از پیش ببرند و لزوماً باید کاری کرد که دولت‌های اروپایی این وضع را دریابند و در احوال ما تفحص کنند... ما می‌خواهیم امورمان در دست خودمان باشد... در غیر این صورت تمام کردستان خود امور خود را به دست خواهد گرفت؛ زیرا مردم دیگر قادر نیستند با این سوء اعمال، و ستم و بیداد متداومی که از این دو حکومت با سوء نیت می‌کشند سرکنند...»[3]
گذشته از سخنان خود شیخ عبیدالله که آرزوی وی را به استقلال بیان می‌کرد، کنسول بریتانیا در منطقه نیز بر این باور بود که وی «برای متحدکردن همۀ کردان در کشوری مستقل به رهبری خود نقشۀ جامعی داشت». برخی ظهور شیخ عبیدالله را ظهور نوع جدیدی از رهبری در میان کردان می‌دانند و او را نخستین و شاید بزرگ‌ترین رهبر دینی- دنیوی کردستان می‌دانند که تا به امروز به وجود آمده است[4]
همین شیخیت بود که حیثیت و نفوذ زیادی به وی می‌بخشید. نقش شیخ در مقام یک فرد مقدس، به وی امکان می‌داد کسب اقتدار کند. بسیاری از مریدان متعصب شیخ عبیدالله، که طعمۀ عوام‌فریبی‌اش شده بودند، او را به چشم مهدی موعود و نجات دهنده‌ای می‌دیدند که می‌بایست عدل و داد و زندگی مرفهی را برای آنان به ارمغان آورد! چنین سرسپردگی و اخلاص و چشم‌داشتی در مواقع ادبار و آشفتگی‌های اجتماعی و قحطی و مشقّات اقتصادی بیشتر رخ می‌نمود و اوج می‌گرفت.
مردم بر این باور بودند که شیخ از طریق موهبت «کرامت» می‌تواند معجزه کند و این کرامت پس از مرگ نیز دوام پیدا خواهد کرد. این اعتقاد به پرستش بقاع شیوخ منتهی می‌شد و شیخ عبیدالله که نسب از شیخ عبدالقادر گیلانی، قدیس معروف سدۀ سیزدهم، داشت از این امتیاز بهره‌مند بود و توانست از این موقعیت بهترین استفاده را ببرد. شیخ یا خاندان او می‌توانست با دفاع از طبقه یا گروه استثمار شده و ستم‌دیده، نظیر دهقانان، به قدرت برسد و این تنها یکی از راه‌های رسیدن به قدرت بود.
شیخ عبیدالله از این رو قدرت زیادی کسب کرد که بسیاری از قدرت رؤسای قبایل، خواه به واسطۀ زناشویی، خواه در مقام مریدی، پیرو وی بودند و به او خدمت می‌کردند. بعضی از بزرگ‌ترین رؤسای قبایل عصر، وی را با لفظ «حضرت شیخ» خطاب می‌کردند. شیخ به واسطۀ ازدواج با دختران خانواده‌های متنفذ بر اقتدار خود می‌افزود و موقعیت خود را تحکیم می‌نمود. ازدواج شیخ یا فرزندان او با دختران رؤسای قبایل، زمانی صورتی می‌گرفت که شیخ دارای ثروت زیادی باشد. کسب ثروت برای یک شیخ ضرورت داشت؛ زیرا از شیخ انتظار می‌رفت بخشنده و مهمان‌نواز باشد و در مواقع اضطراری برای بقا می‌توان به او اتکا کرد. بین شیخ و تعداد پیروانش با ثروت و املاکش رابطه‌ای مستقیم وجود داشت. هرچه ثروت بیشتر، به همان درصد مریدان بیشتری در حول و حوش او قرار می‌‌گرفت.
سرکوب و نابودی امیرنشین‌های نیمه‌مستقل توسط عثمانی پس از تصویب قانون ارضی، به ویژه در عهد سلطنت محمود دوم، راه را برای ظهور شیخ عبیدالله به عنوان رهبر ملی مردم کُرد هموار کرد. از میان رفتن قدرت امرا منتج به آشفتگی روز افزونی شد که گاه به هرج و مرج نیز منتهی می‌شد. رؤسای خرده‌پای قبایل که تازه از قید حکم امرا رهایی یافته بودند، کینه‌های دیرینه را دنبال کردند و دولت عثمانی که با مشکلات بزرگی که در آناتولی غربی و سرزمین‌های اروپایی و عربی با آنها درگیر بود، عملاً قادر به اعمال قدرت حکومت مرکزی نبود. به این ترتیب اوضاع سیاسی و مذهبی برای انتقال قدرت به شیوخ کاملاً مساعد بود. عدم وجود شخصی غیر روحانی و قدرتمند و در عین حال با نفوذ در میان کُردان، عاملی بود که زمینه را برای به قدرت رسیدن شیخ عبیدالله فراهم کرد[5] شاید بتوان گفت آنچه باعث قدرت گرفتن جنبش استقلال‌طلبانۀ شیخ عبیدالله پس از انحلال امیرنشین‌ها گردید، جاذبة توده‌ای «طریقت» مذهبی بود که امکان رشد و نمو او را فراهم آورد[6]
حملۀ شیخ به ایران
در سال 1880 م. شیخ عبیدالله به منظور گسترش دادن قلمرو حکم خود، به ایران یورش آورد. همان طور که گفته شد، تحریکات دولت عثمانی، روحیۀ ماجراجویی شیخ عبیدالله، او را بیش از پیش برای جامۀ عمل پوشاندن به افکارش مصمّم ساخت. او در محل سکونت خود با حمزه آقا منگور ـ یکی از رؤسای ایل بزرگ منگور ـ که از سردسته‌گان ناراضیان منطقۀ مکری بود ـ دیدار و گفت‌و‌گو کرد و بر این عزم راسخ شدند که بر کردستان ترکیه، سواران جنگجو و پراکنده را جمع‌آوری و از طرف جنوب غربی ارومیه آنها را وارد خاک ایران کنند.
تقریباً 20 هزار نفر سوارکار جمع‌آوری گردید. بخشی از این نیروهای مسلّح را که متمرکز شده بودند، در اختیار بزرگ‌ترین فرزند شیخ عبیدالله، یعنی شیخ عبدالقادر، قرار دادند و در منطقۀ کردستان ایران و آذربایجان چنین شایع کردند که سپاه عظیم شیخ با صدهزار نفر جنگندۀ کُرد به سوی مهاباد می‌آید.
گفتیم که جسارت شیخ عبیدالله به اتباع ایرانی و خیال خام او برای تصرف خاک آذربایجان و کردستان ایران، توطئه‌ای بود که از طرف دشمنان ایران طراحی شده بود که خوشبختانه ناصرالدین شاه به وسیلۀ برادر خود از نیّات شیطانی شیخ عبیدالله به موقع آگاه گردید؛ ولی متأسفانه کوچک‌ترین آمادگی برای پیشگیری از حملۀ احتمالی شیخ نداشت و حتی مقدمات آن را هم فراهم نکرد تا موجبات سرکوبی و گرفتاری شیخ را فراهم سازد و در آغاز امر، آن را زیاد جدی نمی‌گرفت. بنابراین شیخ که خود را انسانی خارق‌العاده می‌دانست و اظهار کشف و کرامات می‌نمود، یکّه‌تازِ میدان، مسلمانان بی‌گناه، بالاخص امّت شیعه را از زن و بچه و پیر و علیل، در میاندوآب و ارومیه به خاک و خون کشید. گویا در این کشور حاکمیتی وجود نداشت که علاج واقعه را قبل از وقوع بنماید و این در حالتی بود که مقامات ارشد مملکتی از نیّات پلید این شیخ متمرّد آگاهی قبلی داشتند و با کمال تأسف آنچه نباید اتفاق بیفتد، افتاد.
در این زمان حکومت ارومیه بر عهدۀ اقبال‌الدوله بود. شاهزاده امامقلی میرزا پسر ملک‌قاسم میرزا از طرف او جهت رسیدگی به وضع ساوجبلاغ و التیام بین سران عشایر و شاهزاده احمد میرزا حاکم شهر ساوجبلاغ حرکت نمود؛ ولی متأسفانه کوشش‌های وی مثمر واقع نشد و هر چه سعی نمود که حاکم شهر را با حمزه آقا سر رأفت و آشتی بیاورد، موفق به این کار نگردید و وساطت وی بی‌نتیجه ماند. روزی که حمزه آقا جهت مذاکره در مورد بدهی مالیاتی خود به دارالحکومه ساوجبلاغ مکری آمده بود و با مأمور مالیاتی مشغول مذاکره بود، فرّاشباشی زنجیری به دست وارد اطاق گردیده، به حمزه‌آقا گفت: حضرت والا می‌فرماید حمزه‌آقا این زنجیر را زیارت کند. منظور فرّاشباشی دستگیری حمزه‌آقا و بند و زنجیر وی بود. این سخن فرّاشباشی موجب خشم و غضب حمزه آقا گردیده، قراول دم در را با خنجری از پا درآورده، از دارالحکمه فرار نمود.
حاکم بی‌حال ساوجبلاغ دست‌کم فکر این کار را نکرده بود که چند نفر تفنگچی در آنجا آماده داشته باشد، تا مانع فرار وی گردیده، او را دستگیر نمایند. حاکم ساوجبلاغ که به دست و پا افتاده بود، فوراً قضیه را به تبریز گزارش داده، تقاضای کمک کرد تا حمزه‌آقا را دستگیر و تأدیب نمایند. از طرف حکومت آذربایجان، مهدحسن خان بختیاری با بیست سوار و محمدصادق خان آجودانباشی و رحیم خان چلبیانلو با هشتاد سوار، مأمور ساوجبلاغ مکری و دستگیری حمزه‌آقا گردید. وقتی خبر قشون‌کشی به مهاباد (به حمزه آقا) رسید و فهمید که به زودی قشون دولت خواهد رسید، فوراً به نوچه رفت و از شیخ عبیدالله استمداد نمود.
شیخ عبیدالله از شنیدن خبر پیوستن حمزه آقا مسرور گردید و آن را به فال نیک گرفته، به فکر عملی ساختن نقشۀ خود افتاد و پسر خود عبدالقادر را ظاهراً به بهانۀ سرکشی به املاک و تیولات، ولی در حقیقت جهت جمع‌آوری قوای کافی، به همراهی یکصد و پنجاه سوار روانۀ مرکور و اُشنویه نمود. در اُشنویه طبق دستورات محرمانۀ حمزه‌آقا، برادر وی، کاف‌الله، با هشتصد سوار و میمند‌آقا رئیس ایل میران با سیصد سوار و رسول‌آقا، برادرزادۀ او، با سیصد تفنگچی که جمعاً یک‌هزار و چهارصد نفر می‌شدند، به قوای عبدالقادر می‌پیوندند. بدین ترتیب قوایی در اشنویه در حدود یکهزار و پانصد و پنجاه نفر به ریاست پسر شیخ عبیدالله تشکیل می‌شود.
یکی از ایالات کردستان، ایل ماماش است. محمدآقا در آن تاریخ، رئیس ایل ماماش بود و حمزه‌آقا کوشش می‌نمود تمام بیگ‌زادگان و رؤسای ایلات و عشایر کردستان را زیر پرچم شیخ گردآورد؛ ولی تحریکات و اقدامات وی در محمدآقا کارگر نگردید و او به هیچ وجه حاضر نشد که ضد دولت با شیخ هم‌دست گردد.
رؤسای ایل‌های ماماش و قره‌پاپاق که از آماده شدن شیخ عبیدالله برای حمله به ساوجبلاغ آگاه می‌شوند، سریعاً از حاکم ساوجبلاغ می‌خواهند که تمامی سران ایلاتی را که تابع دولت هستند، جمع کرده تا با تشکیل قوایی جهت مقابله آماده شوند؛ ولی وحشت حاکم و عدم کاردانی او که می‌توانست به راحتی با مسلح کردن ایلات تابع دولت، جلوی حملۀ شیخ را به سهولت بگیرد، باعث گردید تا رؤسای ایلات برای حفظ موقعیت خود مجبور به مدارا با شیخ و گردن نهادن به فرامین او شوند[8]
حمزه آقا ـ که جریان دستگیری‌اش توسط حاکم ساوجبلاغ و فرار او ذکر شد ـ بر آن شد تا میمندآقا، رئیس طایفۀ پیران و طایفه‌ای را که رئیس آنها سوارآقا برادرزادۀ خود او بود، با خود متّفق کرده، به مقام منازعه برآید. حمزه‌آقا که در ایّام محبوسی تجربه‌های بزرگی کسب کرده بود، دریافت که جهت قیام به پشتیبان بسیار قوی محتاج است؛ لهذا نظر به طرف شیخ عبیدالله نموده، با او در حمله به صفحات آذربایجان هم‌دل و هم‌صدا شد[9]
شیخ عبیدالله جهت جلب مریدان و برای رسیدن به مقاصد خویش، از هر وسیله‌ای بهره می‌برد و در لباس روحانیت، از احساسات مذهبی مردم حداکثر استفاده را می‌کرد‌. او برای اینکه نفوذ خود را در بین مردم عشیره‌ای‌اش تعمیم دهد و خود را انسانی خارق‌العاده جلوه دهد، اظهار کشف کرامات کرده، خواب‌های دروغ می‌بافت‌. گاهی شخصی را در مدفن شیخ طه گذاشته، خود با لباس سفید در برابر مرقد پدر پدید آمده و سؤال و جواب می‌کرد و برای تحریک عوام‌الناس می‌گفت‌: «شیخ طه می‌گوید باید خروج کرده، عشایر را جمع نمایی و در ایران صاحب تاج و تخت شده و ریشۀ رافضی (شیعیان) را از بیخ و بن براندازی و طریق حق را رواج دهی و حکم خدا و رسول را جاری نمایی!»؛ و آن گاه برای تحریک سایر عشایر، اعلام جهادی بر این شرح نوشته و در سراسر بلاد منتشر ساخت که «شیخ ماضی شفاهاً بر قتل و نهب رافضی و خون و مال ایشان بر شما مباح نموده و نوید حکومت و بهشت داده  است!». پس از انتشار این آگهی، ماجراجویان کُرد و بسیاری از دیگر قبایل کُرد هم چون قبایل کُردباشی، منگور ، زرزا، گورک به اردوی شیخ ملحق و قوای او به فزونی نهاد.
رؤسای عشایر سرحدی و رؤسای قبایل کُرد که از حاکم ساوجبلاغ دل پرخونی داشتند و منتظر فرصت بودند تا مظالم و تعدّیات او را تلافی نمایند، با اطلاع از ورود نیروهای شیخ عبدالقادر، پسر شیخ عبیدالله به خاک ایران، به او پیوستند و او را در حمله به ساوجبلاغ یاری نمودند.
شیخ عبدالقادر ـ که بیست و سه سال بیشتر نداشت ـ از محال نوچه با حمزه آقا ـ که مغز متفکر شیخ عبیدالله شمرده می‌شد ـ و عبدالله خان و ابراهیم خان و امیرخان زرزا و ده دوازده طایفه از ایلات طوایف عثمانی را برداشته، وارد ایران گردید. در اشنویه سه چهار روز اردو زده، پس از پیوستن سواره و پیاده‌های زرزا و مرکاورد و ماماش و پیران و پسران حمزه‌آقا و پیوستن سوارۀ قره‌پاپاق، در روز پنجم سؤال شیخ عبدالقادر به بیست و پنج هزار نفر از اکراد از اشنویه به سمت ساوجبلاغ حرکت نمود. خبر حرکت قوای شیخ عبدالقادر در ساوجبلاغ، مایۀ وحشت گردید.
نوّاب شاهزاده حاکم ساوجبلاغ از خبر آمدن اکراد خیلی متوحش و مضطرب می‌گردد؛ زیرا به هیچ وجه قدرت اینکه با آنها نزاع کند یا در مقابل آنها ایستادگی نماید، وجود نداشت، اسباب جنگ از قبیل سرباز و سوار و توپ و تفنگ موجود نبود. ناچار حاکم شهر مراتب را به کارگزاران مظفرالدین میرزا ولیعهد در تبریز اطلاع می‌دهد و درخواست کمک می‌کند.
وقتی خبر متن تلگراف در بین مردم پیچید، مردم دانستند که شهر هیچ نیرو و ابزار تدافعی ندارد. پس به وحشت آنان افزوده شد؛ چرا که دانستند قطعاً به دست اکراد قتل و عام خواهند شد. رعیت بیچاره از بیم جان از حاصل زحمت یک ساله‌شان که همه در صحرا بود، چشم پوشیده، دست عیال خود را گرفته، سرگردان و بی‌ثمر از جایی به جایی فرار می‌کردند. حاکم شهر که توان و آمادگی لازم جهت مقابله را نداشت، شهر ساوجبلاغ را رها نموده، به سوی تبریز فرار کرد. ( احتمالا این نبود اسلحه از پیش طراحی شده بود و همانهایی که پیشرفته ترین اسلحه روز یعنی تفنگ مارتین را به کردها دادند مردم ترک را بدون اسلحه گذاشتند ، این تهدید بی سلاحی امروز هم با ترک ها همراه است . )
قشون اکراد در حالتی که طبل و علم برداشته بودند و اهل شهر و کسبۀ بازار با صلوات و تکبیر و دراویش دایره‌زنان و با ذکر جلی شیخ عبدالقادر را استقبال نمودند و بدین سان شهر به دست قوای شیخ عبدالقادر افتاد؛ امّا شیخ در شهر نمانده، در بیرون شهر چادر می‌زند‌. پسر شیخ عبیدالله پس از استقرار در ساوجبلاغ و انجام کارهای مقدماتی و تکمیل قوای تحت فرماندهی خود، به فکر حمله به مراغه افتاد و به بهانۀ این‌که ساکنین چند پارچه دهات کُردنشین بین میاندوآب و مراغه مورد آزار عجم‌ها هستند، قشون خود را در ظاهر جهت خلاصی آنان و در باطن برای قتل عام شیعیان و غارت آبادی‌های آنها به سمت میاندوآب حرکت داد و خالوی خود میری بیگ را با دویست نفر سوار به عنوان مقدمه‌الجیش روانۀ میاندوآب نمود[10]
سلیم خان چهاردولی، محمد حسین خان بختیار و علی خان حاکم مراغه که با سواران خود چند روز پیش در مرحمت‌آباد (میاندوآب امروزی) مستقر شده بودند، راه را بر اکراد بستند. اوّل سلیم خان و محمدحسین خان خودشان را بر دشمن زده، چند نفر از جمله خالوی شیخ عبدالقادر را هدف تیرهای خود قرار دادند؛ ولی ناگهان دریای لشکر کُرد از طرف ساوجبلاغ نمایان می‌شود. علی خان، حاکم مراغه، چون قدرت مقابله را در خود نمی‌بیند، عقب نشسته، فرار می‌کند.
چون شیخ عبدالقادر رسیده، خبر کشته شدن خالوی خود را شنید، حکم غارت و قتل عام میاندوآب را داد. اوّل غروب بود که سواران اکراد داخل شهر شدند و تا طلوع فجر مشغول قتل و غارت گردیدند و حتی به بچۀ شیرخوار هم رحم نکردند. «صدای ولوله و شیون گوش فلک را کر و دل سنگ را آب می کرد. عرصه بر مردم تنگ، از بیم جان به امان آمدند. در اطراف عمارت و بالای بام‌ها صدای «الشیخ اماندور» فضای آسمان را پر کرد»[11]
اکراد پس از ورود به میاندوآب هرچه از آدم بود، از بچه و بزرگ و زن و مرد، همه را به ضرب گلوله یا خنجر و نیزه کشتند و بر احدی حتی بر طفل شیرخوار هم رحم نکردند و بعضی سرها از قبیل سرملامحمد جعفر که ملاّی محترمی بود، با چند نفر دیگر با عمامه بر سر نیزه زدند.
«در یکی از خانه‌ها، هفده نفر از سادات را به قتل رسانیدند. دختران نیکو منظر ماه رخسار در آنجا بسیار بود، تمام را به اسیری بردند، اموال بسیار از پول نقد و غیره از خان حاکم و سایرین از سرکردگان و غیره بردند، جمعی از زنان را که در آخر کار متعرض نشده و برای اینکه قابل اسیری نبودند در آنجا گذاشته بودند، هنگام عبور و مرور با آنها در مقام مواقعه بر می‌آمدند.
پس از فراغت از قتل و غارت شهر میاندوآب، رو به دهات دیگر آورده، هر که را دیدند، کشتند و هرچه اموال بود، بردند و تمام دهات و محلات را آتش زده و خراب نمودند»[12]
تلگرافخانۀ تبریز هر روز و شاید هر ساعت، دریافت کنندۀ تلگرافاتی بود که از وضعیت حرکت قشون شیخ عبیدالله و قتل و غارت آنها می‌رسید. در کل، وضعیت اسفناک و خونبار بود؛ ولی در تبریز میرزا احمد منشی ولیعهد مانع گردید تا اخبار جنایات شیخ عبیدالله که صدها قربانی از شهرهای مهاباد، میاندوآب، مراغه و دهات اطراف به جای گذاشته بود، به اطلاع ولیعهد مظفرالدین میرزا برسد و گفته بود: «اگر ولیعهد بشنود، غصه می‌خورد و اوقاتش تلخ می‌شود. این خروج کُردها نقلی ندارد. بعد از اصلاح عمل آن وقت عرض می‌کنم. اگر چنین مطلبی بود، گذشت. حالا چرا ایشان را غصه بدهیم؟!».( لازم به یاد آوری است که یکی از مشاغلی که در داخل حکومت ها به دست یهودیان مخفی بوده است شغل منشی گری و امور مالیه بوده است.خدایی)
قوای اکراد در زمان تصرّف شهر عبارت بود از نه هزار سوار و هشت هزار پیاده. شیخ عبدالقادر در این لشکرکشی آذوقۀ کافی و علیق لازم جهت دواب همراه نداشت؛ از این رو برای تأمین آنان این اجازه را به قوای خود داده بود تا در مسیر یورش دست به غارت بزنند. هرچند بعضی از رؤسای اردو مانند ایل قره‌پاپاق و ماماش و ایل گلابی و دهبکری پسر شیخ عبیدالله را از این عمل و قتل نفوس بی‌گناه و غارت اموال روستاییان سخت سرزنش می‌نمودند، ولی متأسفانه این تذکرات در روحیۀ شیخ‌زاده مؤثر واقع نمی‌شد؛ لذا افراد ایل‌های قره‌پاپاق و ماماش به بهانۀ پیوستن به قوای خود شیخ عبیدالله که در این زمان ارومیه را محاصره نموده بود، پس از جنگ بناب به دهات خود رفتند و ایلات گلابی و دهبکری نیز به قوای دولتی در بناب پیوستند[14]
پس از قتل و غارت میاندوآب و ویران نمودن و آتش زدن آن شهر در چهارم ذی‌قعده قوای شیخ‌زاده به سمت بناب و مراغه به حرکت درآمدند. از طرف دیگر، این خبر وحشت‌آفرین در حول و حوش دهات مراغه و بناب و سایر دهات آن صفحات انتشار پیدا کرد و اهالی هر ده، حفظ جان و عیال خود را بر هر چیزی مقدّم داشته، ارضای خود را به خصم واگذاشته، فراری می‌شوند. اهالی محلات ثلاثۀ سراجو، بناب و دیزج‌رود چنان وحشتی از آوازۀ حرکات بی‌رحمانه و وحشیانۀ اکراد پیدا کردند که چشم از داروندار خود پوشیده، همۀ دهات را خالی گذاشته، با عیال و اطفال به کوه‌ها و درّه‌ها گریخته یا به طرف تبریز و هشترود فرار کردند.
اهالی شهر مراغه را جز معدودی، چنان واهمه احاطه کرده بود که به کلّی خود را باخته، هرگز به خیال استحکامات لازم و شرایط خودداری نبودند. آنان همۀ اموال و احمالشان را پنهان و در زیر خاک دفن کردند. بالجمله، غالب عجزۀ اهالی دهات و بقیه‌السیف اهالی میاندوآب به مراغه آمده، کوچه‌ها و معابر و خانه‌ها و مساجد از آنها پرشده، همه پریشان و بی‌آب و نان حیران بودند. اوضاع حکومت به کلّی از هم پاشیده شده بود. یک نفر فرّاش و تفنگ‌دار و سایر طبقات نوکر حکومتی در خانه پیدا نمی‌شد. همه در فکر و خیال فرار و در بردن عیال و اطفال خود چنان‌که همۀ مردم دچار این حال بودند[15]
پس از قتل و غارت میاندوآب و ویران و آتش زدن آن شهر قوای اکراد در مسیر حرکت به سمت مراغه به سوی قصبۀ بناب به حرکت در می‌آیند. در این موقع اردوی دولتی به فرماندهی اعتمادالسلطنه که از تبریز اعزام شده بود، در بناب مستقر و متمرکز شده بود. از طرفی حاجی آقا علی قاضی بناب که انسانی شریف بود، به مجرد شنیدن ماجرای قتل عام میاندوآب، در لوازم استحکامات و شرایط نگاه‌داری قصبۀ بناب، مجاهدات بسیاری به عمل آورده، مردم را جمع‌آوری کرده، سنگر دور بناب را در کمال محکمی موافق حصار و هندسه بسته، به کلی مکمّل مسلّح بسیاری در کمال نظم به حراست بازداشت[16]
اکراد پس از عبور از دهستان ملک‌کندی (ملکان امروز) و غارت آنجا به بناب می‌رسند. جمعیت اکراد از دو طرف رو به بناب آورده، به کوچه‌باغ‌های حوالی قصبه داخل شده، بنای تیراندازی می‌گذارند. بعد از زمانی که از دو جانب، دوکوچه یا چند خانه را متصرّف می‌شوند و ساکنین خانه‌ها را به قتل رسانیده و آتش می‌زنند. مردم با کمال اظطراب از سنگرهای خود دور شده، رو به گریز می‌گذارند. حاج علی قاضی همین که رشتۀ کار را سخت سست می‌بیند و استیلای دشمن را غریب‌الحصول می‌پندارد، دست از جان شسته و دل از حیات برمی‌کند، متوکلاً علی‌الله، دامن همت بر کمر زده، داخل مردم می‌شود. نخست به آواز بلند شهادتین بر زبان جاری کرده، پس از آن «یا علی!»گویان فریادها می‌زند و مردم را به جنگ تحریض می‌نماید. مردم نیز با وی هم صدا شده، فوراً صداها را به لفظ مبارک «یا علی!» بلند کرده و به جانب سنگرها روی می‌آورند. تا وقت ظهر جنگ برپا و از طرفین گلوله بر یکدیگر می‌ریختند.[17]
ساکنین بناب برعکسِ مردم میاندوآب سخت مقاومت می‌نمایند؛ چون پس از وقایع میاندوآب می‌دانستند در صورتی که پای اکراد به شهر باز شود، کسی را زنده نخواهد گذاشت؛ لذا از کوچک و بزرگ جهت مقابله با اکراد مهاجم آماده شده، درگیر جنگ می‌شوند. در نتیجه رشادت و جدّیت مردم و رهبری‌های حاج علی قاضی، اکراد شکست خورده، به سمت ملک‌کندی عقب می‌نشیند و بدین سان قصبۀ بناب از دستبرد اکراد محفوظ می‌ماند. البته این محفوظ ماندن بناب نه به دلیل حضور قوای دولتی و توپچیان، بلکه عدم اتحاد و اتفاق بین رؤسای اکراد باعث گردید شیخ عبدالقادر نتواند بناب را تصرف کند.
قتل و غارت شهر و مردم میاندوآب، عامل تفرقه میان اردوی شیخ شد، زیرا برخی رؤسای اکراد با انجام این جنایات موافق نبودند و این خون‌ریزی‌ها را رفتاری غیر انسانی می‌دانستند و آنان می‌دیدند که تمامی این‌گونه اعمال از ناحیۀ حمزه‌آقا و تدابیر اوست؛ چرا که او برای سیر کردن شکم اردوی خود که بی‌توشه و خرجی نمی‌توانست به یورش خود ادامه دهد، برای آنکه دهان لشکریان خود را چرب کند، دستور قتل عام داده و غارت و چپاول اموال مردم را آزاد نمود.
شیخ عبیدالله پسر عمو و داماد خویش، محمد امین را با سه هزار لشکر از محال نوچه حرکت داده، رؤسای اکراد ارومیه را به هر یک کاغذی نوشته و از عالم غیب خبر داده، به هر کدام وعدۀ حکومت داده. یکی از خلفای خود را که خلیفه سعید نام داشت، در میان طایفۀ شکاک و اکراد متهم بود، به محمد امین پیوسته با پنج هزار نفر تفنگچی از طریق محال برادوست به ارومی می‌آیند.
قوای اکراد به حوالی شهر رسیده، در قلعۀ اسماعیل‌آقا سه فرسخی شهر اردو می‌زنند. از طرف اقبال‌الدوله که حاکم ارومیه بود، عبدالعلی خان را با پنج دسته سرباز و یک عرّاده توپ جهت جلوگیری از حملۀ اکراد از شهر خارج شده، با آنان درگیر می‌شوند. اکراد در این حین به غارت دهات و قتل نفوس پرداخته، پس از قتل عام ساکنین چندین قریۀ شیعه‌نشین و مسیحی‌نشین دست به غارت می‌زنند. هنگام عبور قشون اقبال‌الدوله دو عرّاده، توپ جنگی در نهری بر گل می‌نشینند و امکان تکان دادن نمی‌شود؛ در حالی که قوای دولتی سعی در آزاد کردن آن دو توپ داشتند، اکراد از این خبر مطلع شده، به محل آمدند و پس از یک درگیری مختصر، توپ‌ها را متصرف می‌شوند. پس از گرفتن توپ‌ها جسارت اکراد زیاد شده، توپ ها را نزدیک ارومیه آوردند و در شکستن و حمله به شهر از آنها استفاده نمودند. از سنّی‌های شهر ارومیه به شیخ عبیدالله اطلاع می‌دهند که اقبال‌الدوله با فوج افشار در قلعۀ بدربو در خارج شهر است و شهر خالی از لشکر است؛ اگر زودتر بیایید، شهر به آسانی به دست شما خواهد افتاد. شیخ عبیدالله هم با سه هزار نفر عشایره، سواره و پیاده در چهاردهم ذی‌قعدۀ 1297ق. به سمت ارومیه حرکت نموده، از طریق محال مرکور، به نزدیک شهر می‌رسد.
شیخ برای دست یافتن سریع به شهر، دستور می‌دهد آب شهر را ببندند. اهالی شهر پس از شنیدن خبر رسیدن شیخ به اطراف شهر بازارها را بسته و همگی جهت دفاع از شهر آماده می‌شوند. شیخ دو نامه به عنوان میر جمال‌الدین‌آقا شیخ الاسلام ارومی و دیگری به نام میرزا حسین آقا مجتهد نوشته، به سمت شهر ـ که در محاصره‌اش بود ـ فرستاد. اعیان و کسبه و بزرگان در خانۀ میرزا حسین مجتهد جمع شده، به خواندن این نامه مشغول شدند که متن آن نامه چنین است: «من به جهت دادخواهی عشایر و دفع ظلم آمده‌ام و دو روز در ارومیه مهمان شما هستم و از شما به غیر از سیورسات لشکر چیز دیگری نمی‌خواهم و در مسجد جامع ارومیه با اهل اسلام نماز خواهم خواند و هر صاحب شغل را در سر کار خود گذاشته، به تبریز خواهم رفت. اگر سرکار اقبال‌الدوله اطاعت کرد، منصب بزرگ به او خواهم داد و اگر به دستور من تمکین نکرد، او را به شهر راه ندهید، چون رفع و رجوع او برای این جانب آسان است و اگر غیر از این کردید، به اهل ارومیه همان رسد که به اهل میاندوآب رسید»[18]
مردم شهر با ارسال نمایندگانی و نوشتن دست‌خطی به شیخ سعی در دفع‌الوقت می‌کنند و از شیخ دو روز مهلت می‌خواهند، هرچند شیخ عبیدالله به دو ساعت رضایت داد. در این بین اقبال‌الدوله از جریان مطلع گردیده، سریعاً خود را به داخل شهر می‌رساند و پس از مرمّت دیوارهای اطراف شهر توپ‌ها را در جای مناسب قرار داده، آمادۀ جنگ می‌شود.
اقبال‌الدوله که از مقرّ فرماندهی اکراد مطلع می‌شود، دستور می‌دهد امارتی را که محل اقامت شیخ سعید پسر شیخ عبیدالله بود به توپ ببندند. اکراد از انفجاز توپ‌ها هراسان گردیده، با سرعت از خانۀ اقامتی خارج می‌شوند و سعی می‌کنند که سوار اسب‌های خود شده، فرار نمایند که گلولۀ توپی در جلو اسب محمد صدیق که از فرماندهان اکراد بود منفجر و پای وی مجروح می‌گردد و دیگر اکراد وحشت کرده پا به فرار می‌گذارند.
شیخ عبیدالله پس از شنیدن این خبر و رسیدن اکراد فراری از شهر ارومیه سخت ناراحت شده، به تلافی شکست آنان دستور می‌دهد دهات اطراف را غارت نمایند و خود با قوای کافی به سمت شهر حرکت می‌کند و در باغ معروف به دلگشا در جنوب شهر ارومیه مقرّ فرماندهی خود را مستقر می‌سازد.( احتمالا ، همانجا که الان به "شیخ تپه سی "معروف است.)
فردای آن روز حملۀ اکراد از طرف باغ دلگشا که باغ خود اقبال‌الدوله بود، آغاز شد و هزاران تیر به سوی شهر شلیک گردید. اقبال‌الدوله به توپچیان دستور داد تا به سمت باغ شلیک کنند. شدّت عمل توپچیان اکراد را وادار به عقب‌نشینی نمود و فردای آن روز، شیخ عبیدالله به سمت قریۀ سیر رهسپار گردید و بدین سان دومین حملۀ نیروهای شیخ به سمت شهر ارومیه، بی‌نتیجه پایان یافت.
رسیدن تیمور پاشاخان سردار ماکو با شش فوج سرباز و دو هزار سوار و شش عرّاده توپ به نزدیک ارومیه، باعث وحشت اکراد گردید. شیخ عبیدالله در حمله‌ای به آنان قصد قتل عام آنان را داشت، ولی نتیجه‌ای حاصل نگردید؛ لذا اوّل به قلعۀ اسماعیل‌آقا پناهنده می‌شود. آنان به هنگام هزیمت، از هیچ گونه قتل و غارت در دهات مسیر خود مضایقه نمی‌نمایند.
شکست و فرار شیخ عبیدالله
مقاومت دلیرانة مردم ارومیه مقابل حملۀ اکراد، رسیدن نیروهای تیمورپاشا خان از سمت خوی با امکانات کافی نظامی، تدبیرات اقبال‌الدوله در دفاع از شهر، تدارکات به موقع و ارسال ملزومات جنگی از قبیل گلوله، تفنگ، چادر و غیره از سوی میرزا حسین خان سپهسالار، وقوع تفرقه میان رؤسای اکراد، فرا رسیدن سرمای سوزناک آذربایجان، همگی عواملی بودند تا شیخ عبیدالله و نیروهای تحت امر او را وادارند تا مجبور به ترک مخاصمه و فرار شود.
شیخ عبیدالله در حمله به شهر ارومیه توفیقی نیافته، در درگیری با افواج تیمورپاشا خان تاب مقاومت نیاورد و مجبور به عقب‌نشینی گردید. جعفر خان، یکی از اهالی ارومیه که به دست اکراد دستگیر و برای مدتی برای شیخ عبیدالله طباخی می‌کرده، ساعات آخرین کار شیخ عبیدالله را چنین گزارش می‌کند: «شیخ عبیدالله کمال اضطراب را دارد و سپاه او از جانب قصبۀ بناب شکست خورد و چهار طابور عسکر از جانب دولت دوم مأمور شده، به محال نوچه آمده، شیخ عبیدالله و رؤسای عشایر که از جانب دولت دوم آمده‌اند، آن‌ها را می خواهند و دو نفر پاشا آمده، در قریۀ اظهر نشسته، می‌خواهند شیخ عبیدالله را برگردانند و سپاه شیخ دیروز از جنگ فرار کرده، رفته الآن در قریۀ سنگر در نزد شیخ عبیدالله زیاد از پانصد نفر اکراد نماند و امشب شیخ فرار خواهد کرد»[19]
شیخ عبیدالله که تاب مقاومت نیاورده، چاره‌ای جز فرار نداشت؛ لذا به طرف مقرّ دایمی خود، دیه نوچه در خاک عثمانی فرار کرد. شیخ عبدالقادر پسر او نیز همچون پدر مجبور به فرار شده، به قریۀ نوچه می‌رود. حمزه آقا نیز فرار کرده، به لاهیجان می‌رود و ایل خود را برداشته، در ساری‌قمش که آن طرف شط‌العرب بود، اطراق می‌کند. عبدالله خان و ابراهیم خان زرزا و دیگر رؤسای اکراد هر کدام با طوایف خود به گوشه‌ای فرار می‌کنند و بدین سان این فتنه با ده‌ها هزار کشته و زخمی و قتل و غارت صدها آبادی و شهر به پایان رسید.
قیام شیخ عبیدالله در زمان ضعف دولت عثمانی بود و از این رو در اندک مدّتی، قدرت فوق‌العاده‌ای پیدا کرد و دایرۀ نفوذش را هرچه بیشتر توسعه داد؛ همزمان خطر بزرگی برای دو دولت ایران و عثمانی شد. شیخ در این زمان رسماً اعلام استقلال کرد و علاوه بر مناطقی که از خاک ایران تصرّف درآورد و ضمیمۀ حکومت خود کرد.
چون کار شیخ عبیدالله این گونه بالا گرفت، دولت روس را نیز نگران کرد؛ لذا برای محافظت ولایات خود و جلوگیری از تعرض لشکر شیخ عبیدالله نیرویی گرد آورد و در سرحدّات خود با ایران و عثمانی جای داد. دولت ایران نیز لشکری از سواران ترکمان را تحت فرماندهی حمزه میرزای حشمت‌الدوله و مصطفی‌قلی خان، اعتمادالسلطنه قراگوزلو، رئیس قشون آذربایجان ماکو، فراهم آورد و از دولت عثمانی تقاضا کرد که او نیز برای دفع شیخ، نیرویی حاضر کند. به این ترتیب بعد از مدّتی کوتاه، لشکر شیخ عبیدالله از سه طرف مورد تعرض قرار گرفت و پس از جنگ‌های سختی تاب نیاورد و ناچار با تبعۀ خود به شمذیان برگشت. سپس شخصاً به استامبول رفت و خود را به دولت عثمانی تسلیم کرد.
شیخ عبیدالله پس از مدّتی اقامت در استامبول فرار کرده، به شمذیان برگشت تا دوباره قدرتی جمع کند و به تعقیب اهدافش بپردازد؛ امّا دولت عثمانی با اطلاع یافتن از این مطلب، چنین امکانی به شیخ نداد و به سال 1303 هـ.ق. شیخ عبیدالله ناچار خود را تسلیم کرد و از دولت عثمانی خواست که اجازه دهند به حجاز برود. دولت عثمانی موافقت کرد و وسایل حرکت او را فراهم آورد. او پس از آنکه به حجاز رسید، در شهر طائف سکونت گزید و عاقبت به سال 1310 هـ.ق. همانجا درگذشت.
(به سال 1316 رسمی رضا شاه به دستور اربابان صهیونیست خود برای اینکه خاطره این کشتار از اذهان مردم ترک و ایران پاک شود به رشید یاسمی رییس وقت فرهنگستان زبان فارسی دستور می دهد نام جدیدی برای شهر سویوق بولاق انتخاب کند و رشید یاسمی نام شهر را به مهاباد تغییر می دهد . همچنانکه نام "ساری داش "به سردشت تغییر می یابد. )آموزش دختران کرد ایرانی با پوتین های آمریکایی .

هلنیزاسیون معاصر

$
0
0
g x, [۲۲.۱۰.۱۵ ۱۶:۳۹]محمد علی فروغی در سال 1254ش به دنیا آمد و پس از مرگ پدر به "ذکاءالملک"ملقب شد. به گفته مهدی بامداد، جد اعلای این خانواده از یهودیان بغداد بود که برای تجارت به ایران آمد و در اصفهان سکنی گرفت و مسلمان شد. پدر فروغی، محمد حسین ذکاءالملک متخلص به فروغی، از معاریف فرهنگی زمان خود به شمار می رفت. او تحت تأثیر میرزا ملکم خان از پیشکسوتان ترویج فرهنگ غربی و فراماسونی در ایران شد. میرزا محمد علی در چنین مکتبی تربیت شد و به نوبه خود به یکی از برجسته ترین متفکرین غربگرا و بزرگ فراماسون ایران بدل گردید. فروغی فردی دانشمند و با استعداد و بسیار پرکار و از نظر ظاهری با وقار بود و به دلیل همین ویژگی ها به مغز متفکر فراماسونری ایران بدل گردید و نام واندیشه او بر فرهنگ رسمی دوران پهلوی- از دبستان تا دانشگاه- سایه افکنده بود .سوابق و فعالیت هامحمد علی فروغی برای نخستین بار به همراه وثوق الدوله (میرزا حسن خان) و دبیرالملک (میرزا محمدحسین خان بدر) قانون اساسی و سایر اسناد بنیادی فراماسونری را به فرمان «لژ بیداری ایران» از فرانسه به فارسی ترجمه کرد و واژه فراماسونری و معادل های فارسی آن چون «جمعیت رفیقان» و «فتیان» را در واژگان فارسی جا انداخت. فروغی در سن 32 سالگی ازبنیانگذاران لژ «بیداری ایران» بود و در این لژ به مقام استاد اعظم با عنوان خاص «چراغدار» نائل آمد. فروغی از مدرسین مدیر مدرسه علوم سیاسی بود که توسط فراماسون های سر شناس میرزا نصرالله خان مشیرالدوله و پسرش میرزا حسن خان بنیاد نهاده شد. این مدرسه که بعدها دانشکده حقوق شد، مکتبی بود که فرزندان طبقه حاکم ایران را به خود جذب می کرد و دولتمردان و رجال سیاسی ایران آینده را پروش داد و بذر فرهنگ و روانشناسی فراماسونی را در نسل های متمادی تحصیلکردگان و دانشگاهیان غربگرای ایران افشاند.خان ملک ساسانی می نویسد:«خوب به خاطر دارم یک روز درس تاریخ داشتیم و گفت و گو از مستعمره های انگلیس بود،که آیا خود اهالی قادر به اداره کردن ممالک خود هستند یا نه؟ میرزا محمد علی ذکاءالملک گفت: آقایان شما هیچوقت سرداری برای دوختن به خیاط داده اید؟ همه گفتند: آری.گفت خیاط برای سرداری شما آستین گذارده؟ همه گفتند: البته.گفت: وقتی سرداری را از مغازه خیاطی به خانه آوردید آستین هایش تکان می خورد؟ همه گفتند: نه! گفت پس چه چیزی لازم بود که آستین ها را به حرکت در آورد؟ شاگردها گفتند: لازم بود دستی توی آستین باشد تا تکان بخورد. جناب فروغی فرمودند: مقصود من هم همین بود که بدانید ایران شما مثل آستین بی حرکت است که تا دست دولت انگلیس در آن نباشد ممکن نیست تکان بخورد»فروغی و سلطنت پهلویفروغی در به قدرت رسیدن رضا خان و تأسیس سلسه پهلوی نقش اساسی داشت. مورخ معاصر، حسین مکی می نویسد: «فروغی از بدو پیداش رضا خان یا از جهت هوش فطری و یا از لحاظ آگاهی از سیاست انگلستان در مورد"تمرکز حکومت و قدرت"و ایجاد دیکتاتوری همواره او را تقویت می کرد، و در بسیاری بازی های سیاسی مبتکر و در حقیقت یکی از تعزیه گردان های اصلی بود».فروغی در سه مقطع حساس حیات سلسلۀ پهلوی نقش اصلی داشت: او نخستین رئیس الوزرای رضا خان بود که"شنل آبی"سلطنت را در مراسم تاجگذاری بر دوش او استوار ساخت. سپس در سال های1312-1314که رضا خان مأموریت یافت تا مهلک ترین ضربات را بر فرهنگ ملی ایران وارد سازد، و برنامه هدم حاکمیت فرهنگی مذهب و اسلام زدایی را با خشونت و سبعیُت به اجرا در آورد، باز فروغی نخست وزیر بود. و فروغی آخرین رئیس الوزرای رضا خان بود که در لحظات ترس و دلهرۀ"دیکتاتور"به فریاد او رسید وبه خاطر خدمات بزرگش بقای سلطنت را در خاندان او تضمین کرد، و بالاخره به عنوان نخستین نخست وزیر پهلوی دوم، تاج شاهی را بر فرق محمدرضا نهاد. برخی محققین بر اساس اسناد جنگ جهانی دوم وزارت امور خارجه بریتانیا(که از سال1972استفاده از آن آزاد شد) دخالت انگلستان را در تعیین محمدرضا پهلوی به عنوان شاه ایران رد می کنند و آن را نتیجۀ عمل مستقل و سریع فروغی می دانند. یا تصمیم انگلستان را در این زمینه به اعمال فشار فروغی مربوط می کنند. این ادعا در واقع تأثیر پذیری از تلاش خود مقامات انگلیسی است،که کوشیده و می کوشند تا مداخلۀ خود در امور داخلی ایران گرده پوشی کنند؛ تا از نظر موازین و عرف بین المللی در موضع تخطئه و اتهام قرار نگیرند...بنابراین عمل سریع فروغی در ابقای سلطنت پهلوی، قبل از آن که انگلستان رسما نظر دهد، بدان معنا نیست که او مستقل از انگلیسی ها عمل کرده و مقامات لندن در این ماجرا دخالتی نداشته اند... در این میانه آنچه جالب است نقش فروغی در این ماجرا است. فروغی نه به عنوان یک مهره وعامل، بلکه به عنوان یک سیاست پرداز بسیار مؤثر عمل کرد و اهمیت و پرستیژ او بدان حد بود که سرویس اطلاعاتی از آن برای اقناع مقامات مهمی چون سر آنتونی ایدن(وزیر خارجه) استفاده می کرد. به عبارت دیگر، نظریۀ فروغی نقش اصلی و تعیین کننده در تعیین سیاسنت خاور میانه ای انگلستان در ایران داشت. فروغی و فرهنگ معاصر ایرانفروغی حلقۀ واسطۀ نسل کهن فراماسون های عهد قاجار(ملکم ها و مشیرالدوله ها) با فراماسون های نسل بعد بود. او در حلقه ای از متفکران و برجستگان فراماسونری ایران(حسن پیرنیا،تقی زاده، محمود جم ، علی منصور، ابراهیم حکیم الملک و...) روح فراماسونری را، از طریق اهرم حکومت و سیاست، در کالبد فرهنگ جدید ایران، که در دوران پهلوی شکل گرفت، دمید. فروغی در سال هایی که به ظاهر خانه نشین شده بود، به جذب استعدادهای علمی و فرهنگی پرداخت و با کمک های بی دریغ مادی و سیاسی خود آن ها را مورد حمایت قرار داد و بدینسان بر مشاهیر فرهنگی زمان خود نفوذ معنوی چشمگیر یافت. بیهوده نیست که مجتبی مینوی در رثای سی سالگی در گذشت فروغی می گوید: «تمام دورۀ درس خواندن و نشو و نمای ما با تألیفات فروغی ها و اسم خاندان فروغی به هم پیچیده بود».فروغی اندیشه پرداز سلطنت پهلوی بود. نطق فروغی در مراسم تاجگذاری رضا خان، تمامی عناصرشووینیسم شاهنشاهی وباستان گرایی را،که بعدها توسط پیروان وشاگردان فروغی پرداخت شد، در بر داشت. او در نطق خود رضاخان میرپنج راپادشاهی پاک زاد و ایران نژادو وارث تاج و تخت کیان و ناجی ایران و احیاءگر شاهنشاهی باستان و غیره و غیره خواند. اشتباه است اگر نطق فروغی را یک خطابه تملق آمیز تصور کنیم! فروغی به تملق گویی از رضا خان نیاز نداشت. او می خواست به دیگران بیاموزد که از این پس باید با رضاخان چگونه سلوک کرد و به رضا خان بیاموزد که از این پس باید چگونه به خود بنگرد!...او اینک شاه شاهان و وارث تاج و تخت کیان و جانشین کوروش و داریوش و نوشیروان است! انتخاب نام پهلوی نیز ابتکار فروغی بود و پهلوی هایی مجبور به تغییر نام خود شدند تا رضاخان در نام نیز یگانه و بی همتا بماند...همه این اقدامات یک هدف داشت؛ ترویج اندیشه و روانشناسی مبنی بر ضرورت یک حکومت مقتدر و متمرکز،که در شاه نه انسانی مانند سایر انسان ها، بلکه ابر مرد و حتی"نیمه خدا"است.زیرا، تنها چنین شاهی است که می تواند به عنوان یک دیکتاتور مطلق العنان بر تودۀ عوام فرمان راند و سلطۀ سیاسی- فرهنگی نو استعمار را تأمین کند.فروغی شخصا چنین باوری داشت و شکل حکومتی پادشاهی را تنها فرم مناسب با فرهنگ و روان ایرانی جماعت می دانست. سربازان مخفی یهود برای هلنیزاسیون و آریایی سازی ایراناقدامات مهم محمدعلی فروغی: نگارش (و/یا ترجمه) برخی از نخستین کتاب‌های علمی به زبان فارسی نخستین کتاب علم اقتصاد در ایران (اصول علم ثروت ملل یعنی اکونومی پلتیک)نخستین کتاب حقوق اساسی در ایران (حقوق اساسی (یعنی) آداب مشروطیت دول)نخستین کتاب تاریخ ملل در ایران (تاریخ ملل قدیمه مشرق)نگارش برخی کتب و مقالات تأثیرگذار دیگر نظیر سیر حکمت در اروپا، پیام من به فرهنگستان و...انتشار روزنامه تربیت، نخستین روزنامه غیردولتی (آزاد) ایران، زیر نظر پدرش محمدحسین فروغی ریاست شورای عالی انتشارات و تبلیغات تأسیس فرهنگستان ایران ریاست بر فرهنگستان ایران ابداع بسیاری از واژگان پایه علمی و فلسفی و معادل‌یابی برای آن‌ها در زبان فارسی اقداماتی در جهت نگهداری آثار ملی، باستانی و فرهنگی ایران تشکیل انجمن آثار ملی برگزاری جشن هزاره فردوسی و ابن‌سیناتلاش در جهت ساخت، تجدید ساختمان و یا تعمیر آرامگاه فردوسی و ابن‌سینا، حافظ، سعدی، نادرشاه،خیام، عطارتصحیح برخی از مهم‌ترین متون فارسی، دیوان حافظ،رباعیات خیام، کلیات سعدی و....تدریس و تربیت بسیاری از بزرگان ایرانتدریس در در مدرسه ادب، علمیه، دارالفنون، تدریس و ریاست بر مدرسه علوم سیاسی معلم خصوصی احمدشاه پایه‌گذاری دبیرخانه مجلس شورای ملی به پیشنهاد ریاست مجلس اولاجرای قانون اصول محاکمات حقوقی مصوبه مجلس و در نتیجه آن ایجاد عدلیه جدیدطرح قوانینی که اساس کار دادگستری می‌شود، با همکاری سید نصرالله تقوی، سید محمد فاطمی، شمس‌العلما قریب گرکانی و میرزا طاهر تنکابنی انحلال وزارت فوائد عامه و تجارت و تشکیل دو وزارت‌خانه جدید به جای آن، وزارت اقتصاد ملی و وزارت طرق و شوارع.همکاری در تاسیس دانشگاه تهران سمت‌های سیاسی ملی و بین‌المللی نمایندگی مردم تهران در مجلس شورای ملی (۲ دوره)، رئیس دوره دوم و نائب رئیس دوره سوم مجلس شورای ملی نخست وزیر (۴ دوره) و کفیل رئیس‌الوزرا در حکومت موقت رضاخان وزیر مالیه (۴ دوره)، وزیر عدلیه یا سرپرستی وزارت عدلیه (۳ دوره)، وزیر خارجه یا سرپرستی وزارت خارجه (۵ دوره)، وزیر جنگ (۴ دوره)، سرپرستی وزارت اقتصاد ملی (۱ دوره)، وزیر دربار (۱ دوره)[۹۸]ریاست دیوان عالی تمیز (دیوان عالی کشور)تدارک تشکیل مجلس مؤسسان و اصلاح چند اصل متمم قانون اساسی برای انتقال حکومت از قاجار به پهلوی سفیر کبیر ایران در ترکیه ریاست هیئت نمایندگی ایران در جامعه ملل و ریاست جامعه ملل مذاکره‌کننده با متفقین در زمان اشغال ایران در جنگ جهانی دوم*****************************************************************اگر سه نفر یهودی در نابودی فرهنگ ترکی در ایران و حاکم کردن فرهنگ آریایی در ایران نقش اصلی داشته باشند این سه نفر سر جان ملکم ، اردشیر جی و محمدعلی فروغی هستند. بالاترین درجه در لژ های ماسونی درجه سی و سه هست و محمدعلی فروغی همچون جورج واشنگتون ماسون درجه سی و سه بوده است! و این اهمیت ایران برای صهیونیست ها را آشکار می کند. نکته خیلی مهم دیگر در مورد محمد علی فروغی یهود اینکه ، فرهنگستان زبان فارسی توسط او تاسیس و ایجاد شد .سر جان ملکماردشیر جی ( سمت راست )*********************************************************************ماموریت های سر جان ملکم در ایران ، تاریخی که تالیف کرد و شرح خصلت ایرانیان از زبان او! (در این روز ۵ جولای)« جان ملکم John Malcolm» که به پاس خدماتش به دولت متبوع خود انگلستان لقب «سر Sir» گرفته است پنجم ژوئیه سال ۱۸۱۳ تالیف خود «تاریخ ایران» را که کلا حدود هزار صفحه است و آن را در هند تکمیل کرده بود به دست چاپ داد ولی تاریخ انتشار نسخه های اصلی که از آن به جای مانده سال ۱۸۱۵ را نشان می دهد که از آن چنین بر می آید کار چاپ و صحافی نزدیک به دو سال طول کشیده بود.«سرجان ملکم» یک «نظامی- دیپلمات» بود که از سال ۱۸۰۰ میلادی تا ۱۸۱۰ سه بار به عنوان مامور دولت انگلستان به ایران آمده بود. انگیزه او در نوشتن این کتاب که قسمتهایی از آن، مخصوصا آن قسمت که درباره منش ایرانیان است دهها سال به عنوان «راهنمای» دولت های اروپایی (غرب) بکار رفته و مد نظر آنها بوده هنوز به درستی شناخته و روشن نیست.«جان» از افسران واحدهای نظامی انگلستان در «هند» بود که مامور دیدار از ایران شد. دولت انگلستان ایران آن زمان را دیوار کوتاه و فرسوده ای دیده بود که فرانسه و روسیه - هر دو - می خواهند از آن بالا روند و «هند» را از چنگ آن دولت در آورند، لذا در صدد برآمده بود که به هر وسیله، مانع نفوذ آن دو دولت اروپایی از طریق خاک ایران به هند شود و اعزام «جان ملکم» که شاید تا آن زمان هرگز درصدد تاریخ نویسی و تحقیقات تاریخی برنیامده بود به همین دلیل بود. بنابراین، «جان» یک مامور دولت متبوع خود بود و منطقا هرگونه تلاش و فعالیت او در جهت اجرای سیاست انگلستان قرار داشت و یکی از کارهای هر مامور سیاسی، جمع آوری اطلاعات پیرامون حوزه ماموریت است و به احتمال زیاد تاریخ نگاری او نیز با تایید قبلی دولت انگلستان بوده است. که هزینه تنظیم و نگارش تاریخ او را هم تامین کرد و تسهیلات کار وی را فراهم ساخت و وسایل و افراد لازم را در اختیارش گذارد.دیدارهای این «مامور سیاسی» دولت انگلستان از ایران مصادف با تصمیم ناپلئون مبنی بر محاصره دریایی و تحریم اقتصادی انگلستان و قطع دست آن از سایر کشورها بود و اعزام ژنرال گاردان و افسران و ماموران سیاسی دیگر از فرانسه به ایران عمدتا با هدف برخورد با انگلستان بود. به علاوه، این دیدارها همزمان با نخستین جنگ روسیه با ایران بود که در سال ۱۸۰۳ آغاز شد. قرارداد ناپلئون با تزار روسیه در هفتم ژوئیه ۱۸۰۷ در تیلسیت که ضمن آن ناپلئون به شرط تحریم انگلستان، دست روسیه را برای تصرف سوئد، فنلاند و مستملکات عثمانی آزاد گذارد و تکمیل و تائید مجدد آن در ۱۴ اکتبر ۱۸۰۸، ماموریت «جان ملکم» را حساس تر کرد، که فتحعلی شاه هم در این سال (۱۸۰۸) به وی اجازه سفر از بوشهر به تهران را نداد، اما سال بعد او را که باخود هدایای فراوان برای شاه قاجار آورده بود به حضور پذیرفت و چون احتمال بازگشت ژنرال گاردان به اروپا می رفت و فشار روسیه بر ایران افزون گردیده بود راه برای امضای قرارداد ۱۲ مارس ۱۸۰۹ ایران و انگلستان هموار بود که به موجب آن دولت ایران متعهد شد که تعهدات نظامی خود با کشورهای دیگر را به سود انگلستان لغو کند و این قرارداد به مفهوم آن بود که ژنرال گاردان و افسرانش باید از ایران بروند که در سال ۱۸۱۰ رفتند و جای آنان را انگلیسی ها گرفتند و همین عمل موجب فاجعه سال ۱۸۱۲ در جبهه اصلاندوز شد . مشاور توپخانه ارتش ایران در جبهه اصلاندوز یک افسر انگلیسی به نام «لیندسی» بود و توپخانه ایران نیروی خودی را به گلوله بست و باعث شکست ایران از روسیه شد که با میانجیگری و اعمال نظر انگلیسی ها قرارداد ترک مخاصمه میان روسیه و ایران به امضا رسید و .... بنا بر این، مداخلات استعماری و سلطه گری انگلستان در ایران با ماموریت های سر جان ملکم آغاز شد که ماهیت آن با ماموریت برادران شرلی که ۱۰۲ پیش از آن آغاز شده بود متفاوت بود و مداخلات انگلیسی ها در ایران در قرون ۱۹ و ۲۰ عامل اصلی کاهش وسعت، تزلزلل حاکمیت، عقب ماندگی و بدبختی های ایران و ایرانیان بشمار آورده شده است.وارد جزئیات تاریخ نویسی «سرجان ملکم» و اسناد و منابع او و میزان تسلطش بر زبان فارسی (از نظر خواندن متون تاریخی) و اطلاعاتی که داده است نمی شویم، ولی ذکر اشاره ای که او به منش ایرانیان کرده که «راهنمای» غربی ها قرار گرفته لازم است. وی در کتاب خود ابراز نظر کرده که ایرانیان مردمانی خودخواه ، متلون ( دمدمی مزاج ) ، متفرق و... هستند. می دانیم وقتی در غرب به کسی وصله «خودخواهی و خود بینی» بزنند یعنی که می شود با او وارد چانه زدن شد و احتمالا وی را خرید و ... ، مخصوصا که سرجان ملکم در چند جای کتاب خود تاکید کرده است که «بنی آدم بنی عادت است» یعنی عاداتش را داوطلبانه رها نمی سازد؛ به عبارت دیگر، این خصلت ها فرهنگ ثانوی ایرانی شده است!!. او همچنین بر این عقیده است که ایرانیان بمانند سایر مردم مشرق زمین حکمران مستبد( دیکتاتور )، ولی قاطع و تامین کننده رفاه و امنیت را بر حاکم کم عرضه و لیبرال ترجیح می دهند.پس از انتشار تاریخ سرجان ملکم و پس از او ـ البته با فاصله ای زیاد ـ تاریخ «سر پرسی سایکس» که او نیز یک ژنرال انگلیسی بود و با ماموریت نظامی و ایجاد یک نیروی رزمی برای انگلستان ( اس. پی. آر ) به ایران آمده بود انتشار یافت و متاسفانه از این دو تالیف به عنوان ماخذ و منبع استفاده شده و حتی تاریخدانان خودمان هم گهگاه به کتابهای این دو « مامور رسمی» استناد کرده اند. باید دانست که خاطره نویسی با تاریخ نویسی تفاوت دارد. هر مامور خارجی می تواند خاطرات روزانه خود را بنویسد و ایرادی نیست، ولی تاریخ نگار شدنش آن هم درباره کشور محل ماموریت و شروع کردن از آغاز کار (گذشته بسیار دور) جای تردید می تواند باقی بگذارد. تاریخ نگاری همانند روزنامه نگاری دارای اصول و قواعد است که اگر رعایت نشوند آن نوشته ،تاریخ و یاخبر روزنامه به حساب نخواهد آمد.

آریایی

$
0
0

تاریخ رسمی در مورد ایران دارای تحریفاتی هست، اگر بتوانید به سوالات زیر جواب دهید، پس شما واقعیت های تاریخی را می دانید:1_ چرا آریایی های جنگاور، بهشت شمال خزر و دشت اوکراین و اروپا را رها کرده و به کویر ایران و کوهستان افغانستان مهاجرت کردند؟2_ اگر ماد و پارس و پارت سه قوم آریایی بودند که از شمال دریای خزر به داخل ایران مهاجرت کردند و دیاکو ، اولین شاه مادها است که در سال 709 قبل از میلاد ، در همدان بر تخت سلطنت می نشیند و با فتح عراق و سوریه و اسراییل و مصر ، ایران در زمان مادها و سلطنت آستیاک به اوج قدرت می رسد ، چرا تاجگذاری کوروش در 539 قبل از میلاد ، مبنای تقویم شاهنشاهی ایران انتخاب می شود و حکومت مادها نادیده گرفته می شود و حتی آستیاک یا ضحاک در شاهنامه بدنام می شود؟3- چرا بابلی ها و ساکاها در زمان ماد با هم متحد شده و به جنگ آشور و اسراییل می روند، ولی با به قدرت رسیدن کوروش و هخامنشی ها ، ایران با یهود متحد شده و به بابل و ساکا اعلان جنگ می دهد؟4_چرا در اوج قدرت هخامنشی ، خشایارشاه و وزیر یهودی اش دستور قتل عام هفتاد قوم ایرانی را می دهند و واقعه پوریم یا ایرانی کشی عملی می شود.5_ چرا تخت جمشید که کاخ آریایی هاست پر است از مجسمه خدایان سامی همچون ملکم(گاو بالدار) و مردوک و آشورا مزاش ؟6_ چرا ظاهر و لباس و سربند و کمان نقش داریوش در کتیبه بیستون کاملا شبیه نقش آشور بانی پال در کتیبه کاخ نینواست؟7_ چرا ارمنی ها که اکنون جزو آریایی ها حساب می شوند، در افسانه ملی هایک، خود را بومی عراق و بابل باستان می دانند؟8_ چرا در افسانه باستانی ژرمن ها یعنی افسانه نیبلونق ها، یونان و روم آریایی دشمن ژرمن ها هستند ولی آتیلا و هون های ترک و تورانی دوست ژرمن ها هستند و چرا در تاریخ تمدن ویل دورانت نوشته شده که: "اگر اروپای غربی رومی است و اگر ژرمن ها امروز آریایی هستند، اینها همه مدیون جنگهای قیصر رومی هست."بدون مطالعه تاریخ و فرهنگ آشوری ها صحبت از تخت جمشید ، ساده لوحی است... تخت جمشید معماری و ساخته خود ایرانی ها نیست ... تخت جمشید اثر اقوام آشوری است که از نژاد سامی و برادران یهود بودند که اولین کتابخانه جهان هم توسط آنها در نینوا و اربیل ایجاد شده است ...قومی دارای خط و نوشتار و در عین حال خونریز و سنگدل... همانند یهودی های امروز... آشوری ها و یهود پس از فتح مصر و به دنبال آن شکست دادن اقوام ایرانی عیلامی در سال 640 قبل از میلاد، تخت جمشید را بر روی چغارنبیل و سایر آثار خشتی عیلامی ها بنا می کرده اند و می خواستند آنجا را از اسفنکس های خدایان خود چون ملکم و آشورامزش پر کنند که امپراطوری ایرانی مادها به رهبری کیاخسار و ضحاک و اتحاد با ساکاها و بابلی ها در سال 612 قبل از میلاد آشوری ها را شکست داده و به حکومت آنها پایان دادند و ساخت تخت جمشید توسط شاهان و کاهنان آشوری و بردگان ایرانی نیمه تمام ماند ... آشوری ها و آرامی ها و یهود پس از شکست از مادها ،فرهنگ و زبان خود را به یونان انتقال دادند و با اختلاط با اقوام موکنای و اسپارت زبان آریایی یونانی را ایجاد کردند و به سال 330 قبل از میلاد با حملات اسکندر یونانی به ایران و هند و اجرای سیاست هلنیزاسیون در دوره دویست ساله حکومت سلوکیان یونانی ، زبان آریایی را بر مردم جنوب ایران تحمیل کردند ولی حتی پس از جنگهای متعدد یونانی ها هرگزنتوانستند وارد آذربایجان شوند ...کوچ آریایی ها از شمال خزر و اروپا به ایران در هیچ منبعی نیامده است و دروغی بیش نیست ... "تخت جمشید و زبان فارسی محصول پیروزی های آشوربنی پال و اسکندر مقدونی در ایران است."گستره جهان آریایی یا هلنی در زمان اسکندر مقدونی (330 قبل از میلاد). همانطور که در نقشه مشخص هست زبان و فرهنگ آریایی در زمان اسکندر به ایتالیا و گالیا و بریتانیا نرسیده بود و در سال پنجاه قبل ازمیلاد هست که آسیمیلاسیون ژرمن ها و گل ها و بریتان ها با حملات قیصر رومی آغاز می شود و این مناطق با هلنیزاسیون کامل در سالهای بعد زبان آریایی و نام آلمان و فرانسه و انگلیس می گیرند .
Viewing all 23 articles
Browse latest View live